×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

حکایت

× راز های زندگی
×

آدرس وبلاگ من

kingamir.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/power_jak_007

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد .
در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید !
دوشنبه 27 دی 1389 - 11:20:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


جملات زیبا و کوتاه


جملات زیبا و کوتاه


جملات زیبا و کوتاه


جملات زیبا و کوتاه


جملات زیبا و کوتاه


نفرت


ارزش دوست خوب


حراج وسایل شیطان


شرط آزادی و آزادگی


قیمت یک معجزه


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

199001 بازدید

7 بازدید امروز

5 بازدید دیروز

1104 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements