باخود اندیشید: کاش میتوانستم بمانم، اینجا، در میانهمهی کسانی که دوستشان دارم. کاش میتوانستم چند صباحی دیگر بمانم. ولی باید میرفت. چشمانشرا گشود. به اطراف نگریست، اتاق از دوستان و نزدیکان پر بود. گویی همه برای مشایعت او جمع شده بودند. دیگر مجالی برای ماندن نبود. همه منتظر رفتن او بودند، ولی چگونه؟ با کدام توشه و با کدام مرکب؟ هر چند روزهای زیادی در فکر تهیهی مقدمات سفر بود و آنچه را که میپنداشت و یا به او گفته بودند که باید تهیه کند در کولهبار خود نهاده بود، ولی امروز نگران بود گویی کوله بارش خالیست. احساس سنگینی میکرد. شاید تب داشت. همه از رفتن او غمگین به نظر می رسیدند ولی کسی از او نمیخواست که بماند آری رفتن او محرز بود.
صدای خنده و بازی بچهها در کوچه، سکوت بغضآلود اتاق را میشکست. وه! چه عالم زیبایی. چشمانش را بست
پسرکی دهساله را دید که به دور از نگاه مضطرب مادر با چابکی از بزرگترین درخت سیب باغ بالا میرود تا سیبها را در دامن خواهرش فرو ریزد. به وضوح تلاءلوی رنگین کمان خورشید را از لابلای برگهای درختان میدید. صدای نهر آب از پایین باغ با صدای کودکان در هم آمیخته بود. چشمانش را گشود، خواهرش در گوشهی اتاق به او خیره شده بود گویی هنوز در انتظار فرو افتادن سیب، دامنش را به دست داشت و یا شاید آنچه در دست او بود دستمالی برای ستردن اشگها بود و چشمانش نگران عزیمت برادر.
زمان رفتن فرا رسیده بود هر چند توان گام برداشتن را در خود سراغ نداشت. لبهایش را گشود تا فریاد بزند: آیا هیچیک از شما در این سفر مرا همراهی نخواهید کرد؟ تو، همسرم تو که سالها شریک غمها و شادیهای من بودی و عهد بستی که همیشه در کنارم بمانی! تو خواهرم، رفیق کودکی وشاهد اشگها و لبخندهای نوجوانی من. تو که با من بالیدی و همیشه غمخوارم بودی . شما دوستان و آشنایان، که در تنگترین اوقات به کمکتان شتافتم و به کمکم شتافتید و شما فرزندانم، شما که تمام سرمایهی هستی من و عصارهی وجودم هستید. آیا هیچکدام از شما مرا همراهی نخواهید کرد؟ اما قبل از آنکه کلامی از میان لبهایش خارج شود دوباره چشمانش را بست و در سکوت خود فرو رفت. در ذهن خسته و فرتوت خود دنبال بهانهای برای ماندن بود. در پی کلامی برای بیان احساسش و نیازش به بودن با عزیزانش. قطرهی اشگی از لابلای مژگان، پوست چروکیدهاش را مرطوب کرد. در اتاق سکوت تلخی حکمفرما بود.
ناگهان در فراسوی سکوت، نجوایی شنید. صدای آشنایی که او را به خود میخواند. آه! مادر بود که با همان لبخند همیشگی، او را به سوی خود فرا میخواند تا اشگهایش را از صورتش پاک کند، در آغوشش بگیرد و با کلام جادوییخود، درد را از وجودش بزداید. آنگاه مرهمی بر زخم زانو یا خراش آرنج پسر کوچکش بنهد و به او یادآوری کند که دیگر مرد شده است. ولی اینک از شنیدن اینکه بزرگ شده در قلب خود احساس شعف نمیکند. او می خواهد کودکی باشد و مردانه برای خواهرش سیبهای درختان را فرو ریزد. او می خواهد کودکی باشد و جست و خیز کنان از روی نهرها و بوتههای باغ بجهد و گاه با دست و پای خراشیده به آغوش مهربان مادر پناه ببرد. یکباره امنیت آغوش مادر را حس کرد، سراپای وجودش گرم شد. آه! مادر ، او که خود روزگاری این راه بدون بازگشت را پیموده اینک به پیشواز پسرش آمده مادر در این سفر او را تنها نخواهد گذاشت. هنوز قلب مادر دریاست و دستهایش سرشار از مهربانی و تنها اوست که قادر است با نگاه مهربانش رنج و درد تمام سالیان زندگی را از وجودش بشوید و توانی برای پرواز در وجودش بیافریند.
او با مادر میرود تنها محبت مادر است که جاودانه باقی میماند.
197399 بازدید
146 بازدید امروز
34 بازدید دیروز
296 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian